جدول جو
جدول جو

معنی سخن شنو - جستجوی لغت در جدول جو

سخن شنو
شنوندۀ سخن، کنایه از آنکه سخن دیگری را بشنود و اطاعت کند، کنایه از کسی که پند و اندرزی را به گوش گیرد و به کار بندد، پند پذیر
تصویری از سخن شنو
تصویر سخن شنو
فرهنگ فارسی عمید
سخن شنو
(نَ تَ / تِ)
آنکه بفور تمام استماع سخن نماید. (آنندراج) : من ضامن وی (اریارق) بودمی (خواجه احمد حسن) اما این خداوند بس سخن شنو آمد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 229).
هر گل نو ز گلرخی یاد همی کند ولی
گوش سخن شنو کجا دیدۀ اعتبار کو.
حافظ
لغت نامه دهخدا
سخن شنو
آنکه سخن دیگران را بشنود و بپذیرد مطیع مقابل سخن ناشنو، قابل تربیت
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سخن سنج
تصویر سخن سنج
کسی که بتواند سخنی را بسنجد و نیک وبد آن را دریابد، سخن سنجنده، سخن شناس، ادیب، کنایه از شاعر
فرهنگ فارسی عمید
کسی که از طرف مؤسسه یا گروهی دربارۀ کارها و درخواست های آن سخن بگوید
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سخن ناشنو
تصویر سخن ناشنو
کسی که به سخن دیگران گوش ندهد و پند نپذیرد، کسی که از اطاعت سر باز می زند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سخن شناس
تصویر سخن شناس
کسی که نیک وبد شعر یا نوشته ای را دریابد، سخن سنج، شناسندۀ سخن، سخن دان
فرهنگ فارسی عمید
(نَ فَ گُ سَسْ تَ / تِ)
مخفف سخن چین:
کیسۀ راز را بعقل بدوز
تا نباشی سخن چن و غماز.
ناصرخسرو.
رجوع به سخن چین شود
لغت نامه دهخدا
(نَ کَ)
شاعر. (انجمن آرا) (آنندراج). کنایه از شاعر و قصه خوان و سخن گزار. (برهان) ، سخن فهم. (برهان). صاحب فهم. (آنندراج) (انجمن آرا) ، افترا کننده. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(نَ کَ تَ / تِ)
سخن سرای. (آنندراج). به معنی سخن زن است که کنایه از شاعر و قصه خوان باشد. (برهان) :
سخن سنج بی رنج اگر مرد لاف
نبیند ز کردار او جز گزاف.
فردوسی.
مرکب شعر و هیون علم و ادب را
طبع سخن سنج من عنان و مهار است.
ناصرخسرو.
آن سخن سنج جوانی که چو دو لب بگشاد
خانه عقل دو صد کله ببندد ز درر.
سنایی.
خاصه کلیدی که در گنج راست
زیر زبان مرد سخن سنج راست.
نظامی.
چنین در دفتر آورد آن سخن سنج
که برد از اوستادی در سخن رنج.
نظامی.
، مردم فهمیده و سخن دان. (برهان) :
ز نیکو سخن به چه اندر جهان
بنزد سخن سنج و فرخ مهان.
فردوسی.
کاتب و عالم و نقاد و سخن سنج وحسیب
عاقل و شاعر و دراک و ادیب و هشیار.
ناصرخسرو.
جوابش داددانای سخن سنج
که ای از بهر دانش داشته رنج.
نظامی.
نکوسیرتش دید و روشن قیاس
سخن سنج و مقدار مردم شناس.
سعدی.
، آنکه بر مرز سخن واقف است. نقاد
لغت نامه دهخدا
(نَ دَ / دِ)
شناسندۀ سخن. سخندان. سخن سنج. ادیب:
سخن شناسان بر جود او شدید یقین
کجا یقین بود آنجا بکار نیست گمان.
فرخی.
دانی که من آن سخن شناسم
کابیات نو از کهن شناسم.
نظامی.
چو بشنوی سخن اهل دل مگو که خطاست
سخن شناس نه ای دلبرا سخن اینجاست.
حافظ.
بر ضمیر خورشید اقتباس هوشمند سخن شناس در نقاب شبهه و اقتباس مخفی نخواهد بود. (حبیب السیر)
لغت نامه دهخدا
تصویری از سخن سنج
تصویر سخن سنج
آنکه بر زموز سخن واقف است. سخن فهم سخن شناس ادیب نقاد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سخن شناس
تصویر سخن شناس
سخن سنج و سخن دان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سخن زن
تصویر سخن زن
سخنگو، سخن فهم، قصه خوان، شاعر، افترا زننده مفتری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سخن ناشنو
تصویر سخن ناشنو
آنکه به سخن دیگران اعتنا نکند مقابل سخن شنو، آنکه تربیت نپذیرد
فرهنگ لغت هوشیار
اسم ادیب، سخن پرداز، سخندان، ناقد، سخن فهم
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ادیب، سخن گزار، سخن پرداز، شاعر، سخن شناس، منتقد، نقاد
فرهنگ واژه مترادف متضاد
گوش سنگین، کسی که به سختی می شنود
فرهنگ گویش مازندرانی